بهاربهار، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
بارانباران، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

بهار و باران فرشته های زمینی مامان و بابا

ایستادن

عزیزم تو الان میتونی بلند شی و با کمک وسایل خونه راه بری البته این کار رو خیلی وقته حدود 1 ماهه که انجام میدی و جدیدترش اینه که وسایل رو ول میکنی و بدون کمک وسایل وایمسی ولی میترسی کله قدم برداری و وقتی میخوای قدم برداری محکم میخوووری زمین ولی هم چنان با پروویی بلند میشی و دوباره امتحان میکنی عزیزم مواظب خوووودت باش ولی تنبل مامان زود باش دیگه الان وقتشه که قدم برداری عزیزم بوووووووووووووووس یه عکس هم از ایستادنت میزارم تا دوستات ببینن گلکم ...
1 آبان 1390

کارهای بهار کوشووووووووولووووووو

عزیز دلم امروز بهت میگفتم مامان رو بوس کن صورتم رو میکشیدی سمت خودت دهنت رو میزاشتی رو لپم و تند تند نفس میکشیدی جدیدا هم تا زنگ در رو میزنن با سرعت هر چه تمام تر میری سمت در ورودی الهی من فدات شم عشقم که تو اینقدر ماهی واااااااااااااااااااااااااای یه کار دیگت که مارو کشته پستونکت رو برعکس میزاریم تو دهنت بادستت اینقدر بامزه میچرخونیش تا درست شه و از طرف درستش بزاری تو دهنت که مامان فقط جیغ میزنه ازدست این کارت باهوش مامان  
23 مهر 1390

اولین سفر 3 تایی

سلام دوست جوووناااااااااااااااا من و مامان و بابا بالاخره اولین سفر 3 تایی خودمووون رو رفتیم جاتووون خالی اینقدر خوش گذشت من کلا دختر خوبی بودم تو ماشین که همش میخوابیدم بیرون هم که میرفتیم بیدار میشدم اصلا مامان و بابام رو اذیت نکردم که بازم من رو ببرن سفر خیلی خوش گذشت جای همتووون خالی بود حالا اوومدم تا با تاخیر فراواااان عکسای سفرمون رو براتووون بزارم       ...
23 مهر 1390

بهار فضول

از شیطنت های این جوجه هر چی بگم کم گفتم الهی من فدات بشم که تازگی ها میری کنار دکور عروسک هات وایمسی و با حسرت نگاه میکنی مامان فدات بشه الهی یکم بزرگتر که بشی میارم بیرون با همشون بازی کنی عزیز دلم ...
6 مهر 1390

کارهای بهار کوشووووووووولووووووو

سلام به دوستای گلم باعرض شرمندگی به خاطر غیبت طولانی اخه ما اصلا خونمووون نبودیم که براتون بیام بنویسم هنوووووووووووز هیچ خبری از دندووون بهار جوونم نیست چهار دست و پا رو کامل و با سرعت هر چه تمام تر میرههههههههه دستش رو میگیره به مبل بلند میشه و وایمیسه یکم با کمک مبل راه میره و وقتی که مطمئن  میشه که میتونه وایسه دستاش رو رها میکنه و واسه ٣٠ ثانیه ای بدون کمک وایمیسته یه شیشه تمیز از دستش ندارم همرو یا با دست یا با دهن کثیف میکنهههههههههههه درب تمام کشوها رو هم باز میکنه و هر چی که توشون هست رو بی تعارف میریزه بیرووووون و ذوق میکنه حرکت بعدی و حرکت اخر که انجام میده تا میبینه من پیش باباش نشستم خودش رو خیلی سریع پیش ما میر...
2 مهر 1390

شیطون

وای که هرچی بگم کم گفتم از دست این شیطونی هاااات عزیزم اصلا برات مهم نیست که کجا داری میری یدفه میبینی داری چهار دستو پا میری سر از تو دیوار در میاااااااااااری اخه عزیز من یکم نگا کن جلوووت روووو حالا بدتر از اوون اصلا نگااا نمیکنی که کجا میشینی یه دفه میبینی نشستی کنج دیوااار که باسنت جا نمیشه گریه میکنی که دیوار بره کنارو تو راحت بشینی اخه نمیشه که مامان به من و بابا میتونی زور بگی به دیوار که نمیتونی از دندونت هم که خبری نیست انگار نه انگااااااااااااااااااااااار فقط هم بهووونه میگیری تا بیداریی دیگه بسه ابروت رو نبرم جلوی دوستاااات  
7 شهريور 1390

مسافرت خاطره انگیز با دوستان بهار و خوودم

امروز گفتم تا وقت دارم بیااام و تعریف کنم براتوون که چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ 21 رفتیم کیش جای همگی خاااااااااااااااااااالی البته با دو تا از دوستای نی نی سایتی خیلی خوش گذشت الان عکس بهار رو با دوست جوووناش براتووون میزارم جای همگی واقعااااااااااا خالی بووود آرش جوون و راتین جووون و بهار جوون مصی جووون و امیر (بابای آرش جوونم)و مهرنوش جوون و مهدی(بابای راتین جوونم)و منم تنهاااااااااااااااا البته بستگان بودن ولی از بابای بهار خبری نبوووووووود خلاصه ولی خوش گذشت اینم عکس این بهار جوونم که توی پاساژ ماشین سواری میکرد بهار و راتین جوووون بهار وآرش جوووووون ...
1 شهريور 1390

اولین صدایی که بهار از خودش در اووورد

الهی مامان فدات بشه که تو روز به روز داری شیرین تر و عسل تر میشی عزیز دلم امشب برای اولین بار گفتی دد   دد    دد اینقدر ذوق کردم که گفتم همین الان بیام و برات توی وبلاگت این روز قشنگ رو ثبت کنم و صدایی که ازت ظبط کردم رو بزارم تا دوستات هم گوووش بدن قربونت برم عزیز دلم  حالا میخوام چند تا عکس هم از دوست جووونات که با هم رفته بودیم مسافرت بذارم تا دوست جووونای دیگت هم  ببینن http://up6.iranblog.com/uploads/13138775051.mp4
30 مرداد 1390

شیطون شدی رفت

خیلی بهار شیطون شدی امشب داشتم واسه بابایی سحری درست میکردم تو هم داشتی جلوی تلویزیون بازی میکردی و بابایی هم داشت توی اتاق نماز میخوند وقتی دیدی صدای بابایی داره از توی اتاق میادوو سر مامانم گرمههه سریع رفتی سراغ بابایی من یدفه دیدم از توی اتاق داره صدای بلند الله اکبرمیاد سریع اومدم تو اتاق دیدم ای دل غااااافل دیگه بقیشوو خودتوون ببینید که داره چیکار میکنه ...
12 مرداد 1390