بهاربهار، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
بارانباران، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

بهار و باران فرشته های زمینی مامان و بابا

خاطرات زایمان

روز چهارشنبه ۸/۱۰/۱۳۸۹ بود صبح که از خواب بیدار شدم کمرم یکم درد میکرد گفتم شاید چون روزای اخره بچه سنگینه و به خاطر همین که درد میکنه به خاطر همین اهمیت ندادم و گفتم برم دوش بگیرم بهتر میشم رفتم دوش گرفتم ولی فایده ای نداشت اومدم بیرون شوشو هم پشت در حموم بود و نگران بود میگفت بریم دکتر منم گفتم نه چیزیم نیست ۱ ساعت گذشت ودردم بیشتر شد مامانم زنگ زد گفت چطوری ؟؟ گفتم خوبم فقط یکم کمرم درد میکنه گفت نکنه درد زایمانه گفتم نه بابا ... اخه دکترم برام شنبه تاریخ زده بود یه ۱ ساعت دیگه هم گذشت و من دردم بیشتر شد به شوشو گفتم برو خاله رو بیار اینجا اخه نزدیک خونه پدرشوهرم زندگی میکردن من هم که اونجا بودم شوشو رفت و مامانم دوباره زنگ زد که خوبی؟؟...
21 اسفند 1389

واکسن دوماهگی

عزیز دلم وقتی رفتیم واکسن دوماهگیت رو بزنیم مامان داشت دق میکرد وقتی واکسنت رو زدیم خیلی گریه کردی توی بهداشت ولی وقتی اومدیم خونه شبیه ادم بزرگا فقط ناله میکردی دیگه اصلا گریه نکردی الهی مامان فدات شه که اینقدر صبوری عزیز دلم مامان عاشقته ...
21 اسفند 1389

خوردن انگشت شصت

دیروز توی اتاق بودم داشتم اتاق رو تمیز میکردم که یدفه دیدم صدای ملچ و ملوچ میاد اومدم بیرون دیدم که دستت روکردی توی دهنت و داری دنبال شصتت میگردی و هر چی هم گشتی پیداش نکردی مامان الهی فدات بشه گلم اخه عادت داری دستت رو که مشت میکنی شصتت رو میذاری زیر همه انگشتات به خاطر همین هم پیداش نکردی گلکم صبور باش مامانی پیداش میکنی بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
21 اسفند 1389