بهاربهار، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
بارانباران، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

بهار و باران فرشته های زمینی مامان و بابا

خاطرات زایمان

1389/12/21 2:53
نویسنده : مامان سحر
2,320 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه ۸/۱۰/۱۳۸۹ بود صبح که از خواب بیدار شدم کمرم یکم درد میکرد گفتم شاید چون روزای اخره بچه سنگینه و به خاطر همین که درد میکنه به خاطر همین اهمیت ندادم و گفتم برم دوش بگیرم بهتر میشم رفتم دوش گرفتم ولی فایده ای نداشت اومدم بیرون شوشو هم پشت در حموم بود و نگران بود میگفت بریم دکتر منم گفتم نه چیزیم نیست ۱ ساعت گذشت ودردم بیشتر شد مامانم زنگ زد گفت چطوری ؟؟ گفتم خوبم فقط یکم کمرم درد میکنه گفت نکنه درد زایمانه گفتم نه بابا ... اخه دکترم برام شنبه تاریخ زده بود یه ۱ ساعت دیگه هم گذشت و من دردم بیشتر شد به شوشو گفتم برو خاله رو بیار اینجا اخه نزدیک خونه پدرشوهرم زندگی میکردن من هم که اونجا بودم شوشو رفت و مامانم دوباره زنگ زد که خوبی؟؟ گفتم نه گفت یکم گل گاوزبون بخور اگه درد زایمان باشه معلوم میشه عزیزانم چشمتون روز بد نبیینه من گل گاو زبان رو خوردمو دردام پشت سر هم شروع شد دیگه آژانس گرفتیم و سریع رفتیم بیمارستان آبان من تا بیمارستان دردی کشیدم که نگو تارسیدیم سریع همه کارام رو انجام دادن و زنگ زدن به دکترم بنده خدا دکترم تازه زسیده بود مطب داشت مریض هاشو ویزیت میکرد که اونم مطب رو بست و اومد پیش من و سریع منو بردن اتاق عمل و این شد که بهار کوچولو ما باعچله ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر بدنیا اومد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان یکتا
21 اسفند 89 8:38
مبارکه مبارکه اومدنت تو زندگیت مبارکه گلم خوشحال میشوم به کلبه حقیر ما هم سر بزنید
ناشناس
23 مرداد 90 2:29
مبارکه
محيا كوچولو
28 اسفند 90 13:37
با اينكه از آخر امسال تا اول سال ديگه ثانيه اي هم فاصله نيست، ........................ انگار خيلي طول ميكشه! ........................ ... انگار قراره تا مدتها از اونايي كه دوستشون داري دور باشي!... ...................... از الان دلم براتون تنگ شده! ...................... سال نـو مبارك، ايشالله سال جديد بهترين سال زندگيتون باشـه!