خاطرات زایمان
روز چهارشنبه ۸/۱۰/۱۳۸۹ بود صبح که از خواب بیدار شدم کمرم یکم درد میکرد گفتم شاید چون روزای اخره بچه سنگینه و به خاطر همین که درد میکنه به خاطر همین اهمیت ندادم و گفتم برم دوش بگیرم بهتر میشم رفتم دوش گرفتم ولی فایده ای نداشت اومدم بیرون شوشو هم پشت در حموم بود و نگران بود میگفت بریم دکتر منم گفتم نه چیزیم نیست ۱ ساعت گذشت ودردم بیشتر شد مامانم زنگ زد گفت چطوری ؟؟ گفتم خوبم فقط یکم کمرم درد میکنه گفت نکنه درد زایمانه گفتم نه بابا ... اخه دکترم برام شنبه تاریخ زده بود یه ۱ ساعت دیگه هم گذشت و من دردم بیشتر شد به شوشو گفتم برو خاله رو بیار اینجا اخه نزدیک خونه پدرشوهرم زندگی میکردن من هم که اونجا بودم شوشو رفت و مامانم دوباره زنگ زد که خوبی؟؟ گفتم نه گفت یکم گل گاوزبون بخور اگه درد زایمان باشه معلوم میشه عزیزانم چشمتون روز بد نبیینه من گل گاو زبان رو خوردمو دردام پشت سر هم شروع شد دیگه آژانس گرفتیم و سریع رفتیم بیمارستان آبان من تا بیمارستان دردی کشیدم که نگو تارسیدیم سریع همه کارام رو انجام دادن و زنگ زدن به دکترم بنده خدا دکترم تازه زسیده بود مطب داشت مریض هاشو ویزیت میکرد که اونم مطب رو بست و اومد پیش من و سریع منو بردن اتاق عمل و این شد که بهار کوچولو ما باعچله ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر بدنیا اومد