بهاربهار، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
بارانباران، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

بهار و باران فرشته های زمینی مامان و بابا

سلام امروز اوووووووووومدم با عکسای خوشگل آتلیه بهاااااااااااار 1 سالگی

عزیز دلم عکسات خیلی بامزه شده عشقم یعنی من که خیلی دوس دارم و شیطنت ها هم به اندازه کارای دیگرت شیرین و بامزه البته امروز که دارم این پست رو میزارم زیاد حال نداری یکم تب کردی عزیز دل مامان بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس اینم عکسای آتلیه بهار گلم 1390/10/18 مشهد                       کیاناجووون و آرش جووون و بهار جووون هر سه تایی متولد دی 89   ...
4 بهمن 1390

مشهد

واااااااااااااااااای مرسی بالاخره امام رضا مارو طلبید و 3 تایی رفتیم مشهد و همش خونه خاله مصی بودیم و یه شب هم رفتیم خونه خاله مژگان 1 دفه هم تونستیم بریم زیاااااااااااااااااارت جای همگی خالی بود و بهتره که کمتر بگم و بریم سراغ عکسها               کیانا اصلا به کسی کاری نداره و داره با خیال راحت استخوووونش رو می خوووره       بنده خدا کیانا داشت استخووونی رو که با زحمت بهش رسیده بود رو می خووورد بهارو آرش شیطووون دو تایی رفتن سراغش که استخوون رو ازش بگیرن ...
25 دی 1390

تولد تولد تولدت مبااارک عزیزم

شرمنده عشقم که مامان دیر اووومد آخه سرم خیلی شلوغ بود نتونستم بیام عزیز دلم من روزی هزاران با خدارو شکر میکنم که تو فرشته کوچووولوووو رو برای ما فرستاااااااااااد تا به زندگی من و بابایی رنگ و بو بدی عزیز دلم اینقدر شیرین و بامزه بودی توی تولد که خدااااااااااااااااااا میدووووونه عزیز دلم میرم سراغ عکسای تولدت               دایی محمد و محمد جواااد     بهاااااااااار و بابایی     میز شاااااااااااااااااااااااااااااااام   ...
11 دی 1390

هوووورااااااااااااااااااااااااا

امروز بیرون بودم وقتی اووومدم خونه مامانینا یدفه دیدم بهار پاشده وایساده اینقدر جیغ زدم و هوووورااا گفتم و خندیدم که نگوووو بالاخره دخمل منم اولین قدم های خودش رو واسه راه رفتن برداشت قربونت برم روزارم دارم برات میشمرم و چیزی به تولدت نموووونده گل دخملم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس از کف پاهات قربونت برم من الهی
4 دی 1390

تولد گروهی 1 سالگی

خاله مهرنوش زحمت کشید وووووووووووو همه کاراش رو انجام دادوووووووووووو همگی دور هم جمع شدیم و خیلی هم خووووش گذشت عزیزم هم به تو هم به مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تاریخ 3/9/1390 مکان هپی هوس اقدسیه   بهار و نورای عزیز   اینجا هم نورا و بهار صمد آقا شده بودن همش انگشت میکردن تو گوش بچه ها   توی این عکس هم شاینا داشت یه چیزایی تو گوش نورا میگفت   اینم که عزیز دلم بهاااااااااااار         اینم مامان سحر و بهار و بابا محمد قبل از رفتن به جشن   فعلا برای دست گرمی این عکسا باشه تا بعد بیام بیشتر عکس بزاااااااااااارم ...
5 آذر 1390

خواب

واي كه مردم از دستت از بس كه بهم بي خوابي دادي عزيزدلم حالا جالب اينجاست كه وقتي من و بابا رو بي خواب مي كني خودت خيلي راحت انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاده ميگيري ميخوابي   واما جالب تر اين كه ما اصلا انگار كه يادمووون نمياد تو با ما چيكار كردي صبح كه پاميشيم انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاااااده خوب اينم ميتووونيم بگيم جادووووي روزگااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار اين عكس هم كه ميخوام بزارم داستانش از اين قراره كه هرچي گذاشتمت روي پام و تكونت دادم خودتوووو سفت كردي و بلند شدي بعد رفتي توي بغل بابايي همچين كه بابايي بغلت كرد بيهووووش شدي اي شيطوووووون حالا از اون موقع بابايي هي به ماماني مي خنده ميگه يه بچه بلد نيستي...
1 آذر 1390

ایستادن

عزیزم تو الان میتونی بلند شی و با کمک وسایل خونه راه بری البته این کار رو خیلی وقته حدود 1 ماهه که انجام میدی و جدیدترش اینه که وسایل رو ول میکنی و بدون کمک وسایل وایمسی ولی میترسی کله قدم برداری و وقتی میخوای قدم برداری محکم میخوووری زمین ولی هم چنان با پروویی بلند میشی و دوباره امتحان میکنی عزیزم مواظب خوووودت باش ولی تنبل مامان زود باش دیگه الان وقتشه که قدم برداری عزیزم بوووووووووووووووس یه عکس هم از ایستادنت میزارم تا دوستات ببینن گلکم ...
1 آبان 1390